جمادي رفت و رجب آمد. بادهاي سرد بهمن هم در سرزمين ها و شهرها پرسه مي زدند. مأمون به چيزي جز واگذاري خلافت فكر نمي كرد. امام همچنان نمي پذيرفت. تنها دغدغه او، همين بود. شورش زنگيان در مرداب هاي اطراف بصره آن قدر فكرش را مشغول نكرده بود كه خبرهاي رسيده از قيام زيد بن موسي (ع)ـبرادر امام هشتمـدر شهر بصره. بعضي كارگزاران خبر دادند: بابك خرم دين در آذربايجان شورش كرده و با امپراتور بيزانس، ميخائيل دوم هم دست شده است.
اما اين ها همه براي او هيچ بودند. او فقط فكر مي كرد كه چگونه مي تواند اين نرد علوي را قانع كند. او را به نزد خود آورده بود، اما نمي دانست او را چگونه وادار به انجام خواست خود كند. اين بار تصميم گرفت كه وزيرش سهل را در جريان رخدادها نگذارد.
آن روز، هنگامي كه امام در نزديكي خليفه نشست، مأمون لبخندي دروغين زد تا در وراي آن، كينه شعله ورش را پنهان سازد؛ كينه اي كه با وجود سرماي شديد، شعله ورتر مي شدند؛ سرمايي كه درختان انار را به شاخه هاي خشك چوبين تبديل مي كرد. مأمون سخن خود را با صحبت از آب و هوا شروع كرد.
ـ چقدر بهمن سرد است. تازه يك روزش رفته و بيست و نه روز ديگرش مانده است.
امام لبخندي زد و گفت: « در اين ماه، بادهاي گوناگوني مي وزد. باران بسيار مي بارد. سبزه مي رويد. آب در زير زمين جريان مي يابد. در اين ماه، خوردن سير، گوشت پرندگان و ميوه ها مفيد است. بايد شيريني كم خورد. تحرك بسيار و ورزش در اين ماه خوب است.» (90)
مأمون كه به سخنان گرم امام گوش سپرده بود، ناگاه به خود آمد. وانمود كرد كه لباسش را مرتب مي كند. دستش را جلوي دهانش گرفت و سرفه اي كرد؛ او تلاش مي كرد تا خود را از دايره تأثير مردي كه كنارش نشسته بود و نور شگفتي مي تاباند، خارج سازد؛ نوري كه مي خواست در دلي آهنين راه يابد. مأمون گفت اي اباالحسن! حالا كه خلافت را نمي پذيري ، بايد وليعهدي را بپذيري . تو مي داني كه من قصدي جز مصلحت مردم ندارم.» (91)
ـ علاقه اي به اين مقام ندارم.
مأمون نتوانست بيشتر از اين تاب آورد و گفت: « در راستگويي ات ترديد كردم! شك ندارم كه وانمود به زهد مي كني .»
امام با صدايي اندوهگين گفت: « سوگند به خدا كه از لحظه تولدم تا كنون دروغي نگفته ام. به خاطر دنيا هم از خدا روي گردان نشده ام. مي دانم كه قصدت از اين كار چيست!»
مأمون هم چون مار گزيده اي به خود لرزيد.
ـ چه قصدي دارم؟
ـ با اين كارت مي خواهي مردم بگويند: «علي بن موسي الرضا از دنيا روي گردان نشد؛ بلكه دنيا به او روي نياورد. نمي بينيد چگونه وليعهدي را با چشم داشت به خلافت پذيرفت؟!»
مامون در حالي كه از خشم مي لرزيد، گفت: «هميشه از حرف هايت ناراحت مي شوم. مي داني كه نمي توانم كاري بر ضد تو انجام دهم. اگر وليعهدي را پذيرفتي ، چه بهتر. در غير اين صورت، تو را نا گزير به قبول انجام اين كار مي كنم. اگر پذيرفتي ، باز چه بهتر؛ وگرنه، گردنت را مي زنم!»
سكوتي هراس انگيز در اتاق حكمفرما شد. مأمون همچنان بسان گرگي مهياي دريدن بود. امام پس از مدتي سكوت، به آرامي لب به سخن گشود.
همان طور كه به سقف مي نگريست و نگاهش گويي آن را مي شكافت، با صدايي بغض آلود گفت: خداوندگارا! تو مرا از اين كه خويش را نابود كنم، باز داشتي . من ناگزير شدم و (اين پذيرش را) خوش نمي دارم... آفريدگارا! پيماني جز پيمان تو و ولايتي جز ولايت تو نيست، پس مرا موفق بدار تا دينت را بر پا و سنّت پيامبرت محمّد (ص) را زنده كنم. پس تو سرور و ياريگري .(92)
مأمون شادمانه بانگ برآورد: بالاخره قبول كردي ؟!
شرايطي دارم.
ـ ...؟!
ـ كسي را نصب نمي كنم. كسي را هم عزل نمي كنم. رسمي را بر هم نمي زنم. در مسائل كشور، دورا دور مشاورم.(93)
ـ قبول دارم.
امام برخاست و زمزمه كرد: انّا لله و انّا اليه راجعون... نمي دانم بر من وبر شما چه خواهد رفت! (94) هيچ حكمي جز به دست خداوند نيست زيرا كه او گوياي حق و حقيقت و بهترين داوران است. (95)
آن شب، پرده اشك همانند ابر بارانزا در چشمان امام حلقه زد.(96) او بازي هاي آن روباه عباسي را مي شناخت. تمام هدف ها و انگيزه هايش را هم مي شناخت ومي دانست كه مأمون از كشته هاي خود، جز پشيماني درو نحواهد كرد.
در آن شب، مأمون بيدار ماند تا حكم وليعهدي را بنويسد و همچون عنكبوت، فرجامين تارهاي خانه بي بنيادش را بتند.













